سرّعاشقی

من در زندان جسم رنجورم و اندیشه ی فرسوده ام را می پرورانم . اگر چه در فضای زرپرستان عمری را در گریز بوده ام و از خطر پلنگ وحشی بدور هستم . در پی ملامت این و آن نیستم . امانی از فراق ندارم ونشانی از وصال.

پریشانی و بی قراری روح و جسمم را آمیخته ساخته و خسته ام نموده است . حکایت سرّعاشقی ندارم ، کنج خلوتی را گزیده ام شاید در امان باشم هوسی در سر ندارم شاید که در را برویم بگشایند . واما اینرا هم دوست ندارم ستمگران بیش از این هوایمان را آلوده سازند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها